نگويم آب و گلست آن وجود روحاني
بدين کمال نباشد جمال انساني
اگر تو آب و گلي همچنان که ساير خلق
گل بهشت مخمر به آب حيواني
به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم
که گويمش به تو ماند تو خوبتر ز آني
وجود هر که نگه مي کنم ز جان و جسد
مرکبست و تو از فرق تا قدم جاني
گرت در آينه سيماي خويش دل ببرد
چو من شوي و به درمان خويش درماني
دلي که با سر زلفت تعلقي دارد
چگونه جمع شود با چنان پريشاني
مرا که پيش تو اقرار بندگي کردم
رواست گر بنوازي و گر برنجاني
ولي خلاف بزرگان که گفته اند مکن
بکن هر آن چه بشايد نه هر چه بتواني
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستين ملالي که بر من افشاني
فداي جان تو گر من فدا شوم چه شود
براي عيد بود گوسفند قرباني
روان روشن سعدي که شمع مجلس توست
به هيچ کار نيايد گرش نسوزاني