جمعي که تو در ميان ايشاني
زان جمع به دربود پريشاني
اي ذات شريف و شخص روحاني
آرام دلي و مرهم جاني
خرم تن آن که با تو پيوندد
وان حلقه که در ميان ايشاني
من نيز به خدمتت کمر بندم
باشد که غلام خويشتن خواني
بر خوان تو اين شکر که مي بينم
بي فايده اي مگس که مي راني
هر جا که تو بگذري بدين خوبي
کس شک نکند که سرو بستاني
هرک اين سر دست و ساعدت بيند
گر دل ندهد به پنجه بستاني
من جسم چنين نديده ام هرگز
چندان که قياس مي کنم جاني
بر ديده من برو که مخدومي
پروانه به خون بده که سلطاني
من سر ز خط تو بر نمي گيرم
ور چون قلمم به سر بگرداني
اين گرد که بر رخست مي بيني
وان درد که در دلست مي داني
دودي که بيايد از دل سعدي
پيداست که آتشيست پنهاني
مي گويد و جان به رقص مي آيد
خوش مي رود اين سماع روحاني