کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر مني
يک نفس از درون من خيمه به در نمي زني
مهرگياه عهد من تازه ترست هر زمان
ور تو درخت دوستي از بن و بيخ برکني
کس نستاندم به هيچ ار تو براني از درم
مقبل هر دو عالمم گر تو قبول مي کني
چون تو بديع صورتي بي سبب کدورتي
عهد وفاي دوستان حيف بود که بشکني
صبر به طاقت آمد از بار کشيدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صدمني
از همه کس رميده ام با تو درآرميده ام
جمع نمي شود دگر هر چه تو مي پراکني
اي دل اگر فراق او و آتش اشتياق او
در تو اثر نمي کند تو نه دل که آهني
هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمي
چاره پاي بستگان نيست بجز فروتني
سعدي اگر جزع کني ور نکني چه فايده
سخت کمان چه غم خورد گر تو ضعيف جوشني