چون تنگ نباشد دل مسکين حمامي
کش يار هم آواز بگيرند به دامي
ديشب همه شب دست در آغوش سلامت
و امروز همه روز تمناي سلامي
آن بودي گل و سنبل و ناليدن بلبل
خوش بود دريغا که نکردند دوامي
از من مطلب صبر جدايي که ندارم
سنگيست فراق و دل محنت زده جامي
در هيچ مقامي دل مسکين نشکيبد
خوکرده صحبت که برافتد ز مقامي
بي دوست حرامست جهان ديدن مشتاق
قنديل بکش تا بنشينم به ظلامي
چندان بنشينم که برآيد نفس صبح
کان وقت به دل مي رسد از دوست پيامي
آن جا که تويي رفتن ما سود ندارد
الا به کرم پيش نهد لطف تو گامي
زان عين که ديدي اثري بيش نمانده ست
جاني به دهان آمده در حسرت کامي
سعدي سخن يار نگويد بر اغيار
هرگز نبرد سوخته اي قصه به خامي