تو خود به صحبت امثال ما نپردازي
نظر به حال پريشان ما نيندازي
وصال ما و شما دير متفق گردد
که من اسير نيازم تو صاحب نازي
کجا به صيد ملخ همتت فروآيد
بدين صفت که تو باز بلندپروازي
به راستي که نه همبازي تو بودم من
تو شوخ ديده مگس بين که مي کند بازي
ز دست ترک ختايي کسي جفا چندان
نمي برد که من از دست ترک شيرازي
و گر هلاک منت درخورست باکي نيست
قتيل عشق شهيدست و قاتلش غازي
کدام سنگ دلست آن که عيب ما گويد
گر آفتاب ببيني چو موم بگدازي
ميسرت نشود سر عشق پوشيدن
که عاقبت بکند رنگ روي غمازي
چه جرم رفت که با ما سخن نمي گويي
چه دشمنيست که با دوستان نمي سازي
من از فراق تو بيچاره سيل مي رانم
مثال ابر بهار و تو خيل مي تازي
هنوز با همه بدعهديت دعاگويم
که گر به قهر براني به لطف بنوازي
تو همچو صاحب ديوان مکن که سعدي را
به يک ره از نظر خويشتن بيندازي