اميدوارم اگر صد رهم بيندازي
که بار ديگرم از روي لطف بنوازي
چو روزگار نسازد ستيزه نتوان برد
ضرورتست که با روزگار درسازي
جفاي عشق تو بر عقل من همان مثلست
که سرگزيت به کافر همي دهد غازي
دريغ بازوي تقوا که دست رنگينت
به عقل من به سرانگشت مي کند بازي
بسي مطالعه کرديم نقش عالم را
ز هر که در نظر آيد به حسن ممتازي
هزار چون من اگر محنت و بلا بيند
تو را از آن چه که در نعمتي و در نازي
حديث عشق تو پيدا نکردمي بر خلق
گر آب ديده نکردي به گريه غمازي
زهي سوار که صد دل به غمزه اي ببري
هزار صيد به يک تاختن بيندازي
تو را چو سعدي اگر بنده اي بود چه شود
که در رکاب تو باشد غلام شيرازي
گرش به قهر براني به لطف بازآيد
که زر همان بود ار چند بار بگدازي
چو آب مي رود اين پارسي به قوت طبع
نه مرکبيست که از وي سبق برد تازي