ما بي تو به دل برنزديم آب صبوري
            چون سنگ دلان دل بنهاديم به دوري
         
        
            بعد از تو که در چشم من آيد که به چشمم
            گويي همه عالم ظلماتست و تو نوري
         
        
            خلقي به تو مشتاق و جهاني به تو روشن
            ما از تو گريزان و تو از خلق نفوري
         
        
            جز خط دلاويز تو بر طرف بناگوش
            سبزه نشنيدم که دمد بر گل سوري
         
        
            در باغ رو اي سرو خرامان که خلايق
            گويند مگر باغ بهشتست و تو حوري
         
        
            روي تو نه روييست کز او صبر توان کرد
            ليکن چه کنم گر نکنم صبر ضروري
         
        
            سعدي به جفا دست اميد از تو ندارد
            هم جور تو بهتر که ز روي تو صبوري