اين چه رفتارست کاراميدن از من مي بري
هوشم از دل مي ربايي عقلم از تن مي بري
باغ و لالستان چه باشد آستيني برفشان
باغبان را گو بيا گر گل به دامن مي بري
روز و شب مي باشد آن ساعت که همچون آفتاب
مي نمايي روي و ديگر باز روزن مي بري
مويت از پس تا کمرگه خوشه اي بر خرمنست
زينهار آن خوشه پنهان کن که خرمن مي بري
دل به عياري ببردي ناگهان از دست من
دزد شب گردد تو فارغ روز روشن مي بري
گر تو برگرديدي از من بي گناه و بي سبب
تا مگر من نيز برگردم غلط ظن مي بري
چون نيايد دود از آن خرمن که آتش مي زني
يا ببندد خون از اين موضع که سوزن مي بري
اين طريق دشمني باشد نه راه دوستي
کآبروي دوستان در پيش دشمن مي بري
عيب مسکيني مکن افتان و خيزان در پيت
کان نمي آيد تو زنجيرش به گردن مي بري
سعديا گفتار شيرين پيش آن کام و دهان
در به دريا مي فرستي زر به معدن مي بري