اگر به تحفه جانان هزار جان آري
محقرست نشايد که بر زبان آري
حديث جان بر جانان همين مثل باشد
که زر به کان بري و گل به بوستان آري
هنوز در دلت اي آفتاب رخ نگذشت
که سايه اي به سر يار مهربان آري
تو را چه غم که مرا در غمت نگيرد خواب
تو پادشاه کجا ياد پاسبان آري
ز حسن روي تو بر دين خلق مي ترسم
که بدعتي که نبودست در جهان آري
کس از کناري در روي تو نگه نکند
که عاقبت نه به شوخيش در ميان آري
ز چشم مست تو واجب کند که هشياران
حذر کنند ولي تاختن نهان آري
جواب تلخ چه داري بگوي و باک مدار
که شهد محض بود چون تو بر دهان آري
و گر به خنده درآيي چه جاي مرهم ريش
که ممکنست که در جسم مرده جان آري
يکي لطيفه ز من بشنو اي که در آفاق
سفر کني و لطايف ز بحر و کان آري
گرت بدايع سعدي نباشد اندر بار
به پيش اهل و قرابت چه ارمغان آري