نه تو گفتي که به جاي آرم و گفتم که نياري
عهد و پيمان و وفاداري و دلبندي و ياري
زخم شمشير اجل به که سر نيش فراقت
کشتن اوليتر از آن کم به جراحت بگذاري
تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد
من گرفتار کمندم تو چه داني که سواري
کس چنين روي ندارد تو مگر حور بهشتي
وز کس اين بوي نيايد مگر آهوي تتاري
عرقت بر ورق روي نگارين به چه ماند
همچو بر خرمن گل قطره باران بهاري
طوطيان ديدم و خوشتر ز حديثت نشنيدم
شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داري
اي خردمند که گفتي نکنم چشم به خوبان
به چه کار آيدت آن دل که به جانان نسپاري
آرزو مي کندم با تو شبي بودن و روزي
يا شبي روز کني چون من و روزي به شب آري
هم اگر عمر بود دامن کامي به کف آيد
که گل از خار همي آيد و صبح از شب تاري
سعدي آن طبع ندارد که ز خوي تو برنجد
خوش بود هر چه تو گويي و شکر هر چه تو باري