روي گشاده اي صنم طاقت خلق مي بري
چون پس پرده مي روي پرده صبر مي دري
حور بهشت خوانمت ماه تمام گويمت
کآدميي نديده ام چون تو پري به دلبري
آينه را تو داده اي پرتو روي خويشتن
ور نه چه زهره داشتي در نظرت برابري
نسخه چشم و ابرويت پيش نگارگر برم
گويمش اين چنين بکن صورت قوس و مشتري
چون تو درخت دل نشان تازه بهار و گلفشان
حيف بود که سايه اي بر سر ما نگستري
ديده به روي هر کسي برنکنم ز مهر تو
در ز عوام بسته به چون تو به خانه اندري
من نه مخيرم که چشم از تو به خويشتن کنم
گر تو نظر به ما کني ور نکني مخيري
پند حکيم بيش از اين در من اثر نمي کند
کيست که برکند يکي زمزمه قلندري
عشق و دوام عافيت مختلفند سعديا
هر که سفر نمي کند دل ندهد به لشکري