بخت آيينه ندارم که در او مي نگري
خاک بازار نيرزم که بر او مي گذري
من چنان عاشق رويت که ز خود بي خبرم
تو چنان فتنه خويشي که ز ما بي خبري
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کان چه در وهم من آيد تو از آن خوبتري
برقع از پيش چنين روي نشايد برداشت
که به هر گوشه چشمي دل خلقي ببري
ديده اي را که به ديدار تو دل مي نرود
هيچ علت نتوان گفت بجز بي بصري
گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظري
به فلک مي رود آه سحر از سينه ما
تو همي برنکني ديده ز خواب سحري
خفتگان را خبر از محنت بيداران نيست
تا غمت پيش نيايد غم مردم نخوري
هر چه در وصف تو گويند به نيکويي هست
عيبت آنست که هر روز به طبعي دگري
گر تو از پرده برون آيي و رخ بنمايي
پرده بر کار همه پرده نشينان بدري
عذر سعدي ننهد هر که تو را نشناسد
حال ديوانه نداند که نديدست پري