نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پيوندي
که ما را بيش از اين طاقت نماندست آرزومندي
غريب از خوي مطبوعت که روي از بندگان پوشي
بديع از طبع موزونت که در بر دوستان بندي
تو خرسند و شکيبايي چنينت در خيال آيد
که ما را همچنين باشد شکيبايي و خرسندي
نگفتي بي وفا يارا که از ما نگسلي هرگز
مگر در دل چنين بودت که خود با ما نپيوندي
زهي آسايش و رحمت نظر را کش تو منظوري
زهي بخشايش و دولت پدر را کش تو فرزندي
شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آيد
چو بيخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندي
نمودي چند بار از خود که حافظ عهد و پيمانم
کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندي
مرا زين پيش در خلوت فراغت بود و جمعيت
تو در جمع آمدي ناگاه و مجموعان پراکندي
گرت جان در قدم ريزم هنوزت عذر مي خواهم
که از من خدمتي نايد چنان لايق که بپسندي
ترش بنشين و تيزي کن که ما را تلخ ننمايد
چه مي گويي چنين شيرين که شوري در من افکندي
شکايت گفتن سعدي مگر با دست نزديکت
که او چون رعد مي نالد تو همچنان برق مي خندي