نديدمت که بکردي وفا بدان چه بگفتي
طريق وصل گشادي من آمدم تو برفتي
وفاي عهد نمودي دل سليم ربودي
چو خويشتن به تو دادم تو ميل بازگرفتي
نه دست عهد گرفتي که پاي وصل بدارم
به چشم خويش بديدم خلاف هر چه بگفتي
هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم
تو پهلوانتر از آني که در کمند من افتي
نه عدل بود نمودن خيال وصل و ربودن
چرا ز عاشق مسکين هم اولش ننهفتي
تو قدر صحبت ياران و دوستان نشناسي
مگر شبي که چو سعدي به داغ عشق بخفتي