اگر مانند رخسارت گلي در بوستانستي
زمين را از کماليت شرف بر آسمانستي
چو سرو بوستانستي وجود مجلس آرايت
اگر در بوستان سروي سخنگوي و روانستي
نگارين روي و شيرين خوي و عنبربوي و سيمين تن
چه خوش بودي در آغوشم اگر ياراي آنستي
تو گويي در همه عمرم ميسر گردد اين دولت
که کام از عمر برگيرم و گر خود يک زمانستي
جز اين عيبت نمي دانم که بدعهدي و سنگين دل
دلارامي بدين خوبي دريغ ار مهربانستي
شکر در کام من تلخست بي ديدار شيرينش
و گر حلوا بدان ماند که زهرش در ميانستي
دمي در صحبت ياري ملک خوي پري پيکر
گر اميد بقا باشد بهشت جاودانستي
نه تا جان در جسد باشد وفاداري کنم با او
که تا تن در لحد باشد و گر خود استخوانستي
چنين گويند سعدي را که دردي هست پنهاني
خبر در مغرب و مشرق نبودي گر نهانستي
هر آن دل را که پنهاني قريني هست روحاني
به خلوتخانه اي ماند که در در بوستانستي