يارا قدحي پر کن از آن داروي مستي
تا از سر صوفي برود علت هستي
عاقل متفکر بود و مصلحت انديش
در مذهب عشق آي و از اين جمله برستي
اي فتنه نوخاسته از عالم قدرت
غايب مشو از ديده که در دل بنشستي
آرام دلم بستدي و دست شکيبم
برتافتي و پنجه صبرم بشکستي
احوال دو چشم من بر هم ننهاده
با تو نتوان گفت به خواب شب مستي
سودازده اي کز همه عالم به تو پيوست
دل نيک بدادت که دل از وي بگسستي
در روي تو گفتم سخني چند بگويم
رو باز گشادي و در نطق ببستي
گر باده از اين خم بود و مطرب از اين کوي
ما توبه بخواهيم شکستن به درستي
سعدي غرض از حقه تن آيت حقست
صد تعبيه در توست و يکي بازنجستي
نقاش وجود اين همه صورت که بپرداخت
تا نقش ببيني و مصور بپرستي