سل المصانع رکبا تهيم في الفلوات
            تو قدر آب چه داني که در کنار فراتي
         
        
            شبم به روي تو روزست و ديده ها به تو روشن
            و ان هجرت سواء عشيتي غداتي
         
        
            اگر چه دير بماندم اميد برنگرفتم
            مضي الزمان و قلبي يقول انک آتي
         
        
            من آدمي به جمالت نه ديدم و نه شنيدم
            اگر گلي به حقيقت عجين آب حياتي
         
        
            شبان تيره اميدم به صبح روي تو باشد
            و قد تفتش عين الحيوه في الظلمات
         
        
            فکم تمرر عيشي و انت حامل شهد
            جواب تلخ بديعست از آن دهان نباتي
         
        
            نه پنج روزه عمرست عشق روي تو ما را
            وجدت رائحه الود ان شممت رفاتي
         
        
            وصفت کل مليح کما يحب و يرضي
            محامد تو چه گويم که ماوراي صفاتي
         
        
            اخاف منک و ارجوا و استغيث و ادنو
            که هم کمند بلايي و هم کليد نجاتي
         
        
            ز چشم دوست فتادم به کامه دل دشمن
            احبتي هجروني کما تشاء عداتي
         
        
            فراقنامه سعدي عجب که در تو نگيرد
            و ان شکوت الي الطير نحن في الوکنات