هر کس به تماشايي رفتند به صحرايي
ما را که تو منظوري خاطر نرود جايي
با چشم نمي بيند يا راه نمي داند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروايي
ديوانه عشقت را جايي نظر افتاده ست
کان جا نتواند رفت انديشه دانايي
اميد تو بيرون برد از دل همه اميدي
سوداي تو خالي کرد از سر همه سودايي
زيبا ننمايد سرو اندر نظر عقلش
آن کش نظري باشد با قامت زيبايي
گويند رفيقانم در عشق چه سر داري
گويم که سري دارم درباخته در پايي
زنهار نمي خواهم کز کشتن امانم ده
تا سيرترت بينم يک لحظه مدارايي
در پارس که تا بودست از ولوله آسوده ست
بيمست که برخيزد از حسن تو غوغايي
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسي باشد يک روز به يغمايي
گويند تمنايي از دوست بکن سعدي
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنايي