نه من تنها گرفتارم به دام زلف زيبايي
که هر کس با دلارامي سري دارند و سودايي
قرين يار زيبا را چه پرواي چمن باشد
هزاران سرو بستاني فداي سروبالايي
مرا نسبت به شيدايي کند ماه پري پيکر
تو دل با خويشتن داري چه داني حال شيدايي
همي دانم که فريادم به گوشش مي رسد ليکن
ملولي را چه غم دارد ز حال ناشکيبايي
عجب دارند يارانم که دستش را همي بوسم
نديدستند مسکينان سري افتاده در پايي
اگر فرهاد را حاصل نشد پيوند با شيرين
نه آخر جان شيرينش برآمد در تمنايي
خرد با عشق مي کوشد که وي را در کمند آرد
وليکن بر نمي آيد ضعيفي با توانايي
مرا وقتي ز نزديکان ملامت سخت مي آمد
نترسم ديگر از باران که افتادم به دريايي
تو خواهي خشم بر ما گير و خواهي چشم بر ما کن
که ما را با کسي ديگر نماندست از تو پروايي
نپندارم که سعدي را بيازاري و بگذاري
که بعد از سايه لطفت ندارد در جهان جايي
من آن خاک وفادارم که از من بوي مهر آيد
و گر بادم برد چون شعر هر جزوي به اقصايي