دريچه اي ز بهشتش به روي بگشايي
که بامداد پگاهش تو روي بنمايي
جهان شبست و تو خورشيد عالم آرايي
صباح مقبل آن کز درش تو بازآيي
به از تو مادر گيتي به عمر خود فرزند
نياورد که همين بود حد زيبايي
هر آن که با تو وصالش دمي ميسر شد
ميسرش نشود بعد از آن شکيبايي
درون پيرهن از غايت لطافت جسم
چو آب صافي در آبگينه پيدايي
مرا مجال سخن بيش در بيان تو نيست
کمال حسن ببندد زبان گويايي
ز گفت و گوي عوام احتراز مي کردم
کز اين سپس بنشينم به کنج تنهايي
وفاي صحبت جانان به گوش جانم گفت
نه عاشقي که حذر مي کني ز رسوايي
گذشت بر من از آسيب عشقت آن چه گذشت
هنوز منتظرم تا چه حکم فرمايي
دو روزه باقي عمرم فداي جان تو باد
اگر بکاهي و در عمر خود بيفزايي
گر او نظر کند سعديا به چشم نواخت
به دست سعي تو بادست تا نپيمايي