خبرت خرابتر کرد جراحت جدايي
چو خيال آب روشن که به تشنگان نمايي
تو چه ارمغاني آري که به دوستان فرستي
چه از اين به ارمغاني که تو خويشتن بيابي
بشدي و دل ببردي و به دست غم سپردي
شب و روز در خيالي و ندانمت کجايي
دل خويش را بگفتم چو تو دوست مي گرفتم
نه عجب که خوبرويان بکنند بي وفايي
تو جفاي خود بکردي و نه من نمي توانم
که جفا کنم وليکن نه تو لايق جفايي
چه کنند اگر تحمل نکنند زيردستان
تو هر آن ستم که خواهي بکني که پادشاهي
سخني که با تو دارم به نسيم صبح گفتم
دگري نمي شناسم تو ببر که آشنايي
من از آن گذشتم اي يار که بشنوم نصيحت
برو اي فقيه و با ما مفروش پارسايي
تو که گفته اي تأمل نکنم جمال خوبان
بکني اگر چو سعدي نظري بيازمايي
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطيف باشد که به دوست برگشايي