تو از هر در که بازآيي بدين خوبي و زيبايي
دري باشد که از رحمت به روي خلق بگشايي
ملامتگوي بي حاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون يوسف جمال از پرده بنمايي
به زيورها بيارايند وقتي خوبرويان را
تو سيمين تن چنان خوبي که زيورها بيارايي
چو بلبل روي گل بيند زبانش در حديث آيد
مرا در رويت از حيرت فروبسته ست گويايي
تو با اين حسن نتواني که روي از خلق درپوشي
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پيدايي
تو صاحب منصبي جانا ز مسکينان نينديشي
تو خواب آلوده اي بر چشم بيداران نبخشايي
گرفتم سرو آزادي نه از ماء مهين زادي
مکن بيگانگي با ما چو دانستي که از مايي
دعايي گر نمي گويي به دشنامي عزيزم کن
که گر تلخست شيرينست از آن لب هر چه فرمايي
گمان از تشنگي بردم که دريا تا کمر باشد
چو پايانم برفت اکنون بدانستم که دريايي
تو خواهي آستين افشان و خواهي روي درهم کش
مگس جايي نخواهد رفتن از دکان حلوايي
قيامت مي کني سعدي بدين شيرين سخن گفتن
مسلم نيست طوطي را در ايامت شکرخايي