خلاف سرو را روزي خرامان سوي بستان آي
            دهان چون غنچه بگشاي و چو گلبن در گلستان آي
         
        
            دمادم حوريان از خلد رضوان مي فرستند
            که اي حوري انساني دمي در باغ رضوان آي
         
        
            گرت انديشه مي باشد ز بدگويان بي معني
            چو معني معجري بربند و چون انديشه پنهان آي
         
        
            دلم گرد لب لعلت سکندروار مي گردد
            نگويي کآخر اي مسکين فراز آب حيوان آي
         
        
            چو عقرب دشمنان داري و من با تو چو ميزانم
            براي مصلحت ماها ز عقرب سوي ميزان آي
         
        
            جهاني عشقبازانند در عهد سر زلفت
            رها کن راه بدعهدي و اندر عهد ايشان آي
         
        
            خوش آمد نيست سعدي را در اين زندان جسماني
            اگر تو يک دلي با او چو او در عالم جان آي