اي که شمشير جفا بر سر ما آخته اي
دشمن از دوست ندانسته و نشناخته اي
من ز فکر تو به خود نيز نمي پردازم
نازنينا تو دل از من به که پرداخته اي
چند شب ها به غم روي تو روز آوردم
که تو يک روز نپرسيده و ننواخته اي
گفته بودم که دل از دست تو بيرون آرم
بازديدم که قوي پنجه درانداخته اي
تا شکاري ز کمند سر زلفت نجهد
ز ابروان و مژه ها تير و کمان ساخته اي
لاجرم صيد دلي در همه شيراز نماند
که نه با تير و کمان در پي او تاخته اي
ماه و خورشيد و پري و آدمي اندر نظرت
همه هيچند که سر بر همه افراخته اي
با همه جلوه طاووس و خراميدن کبک
عيبت آنست که بي مهرتر از فاخته اي
هر که مي بيندم از جور غمت مي گويد
سعديا بر تو چه رنجست که بگداخته اي
بيم ماتست در اين بازي بيهوده مرا
چه کنم دست تو بردي که دغل باخته اي