پنجه با ساعد سيمين که نيندازي به
با تواناي معربد نکني بازي به
چون دلش دادي و مهرش ستدي چاره نماند
اگر او با تو نسازد تو در او سازي به
جز غم يار مخور تا غم کارت بخورد
تو که با مصلحت خويش نپردازي به
سپر صبر تحمل نکند تير فراق
با کمان ابرو اگر جنگ نياغازي به
با چنين يار که ما عقد محبت بستيم
گر همه مايه زيان مي کند انبازي به
بنده را بر خط فرمان خداوند امور
سر تسليم نهادن ز سرافرازي به
گر چو چنگم بزني پيش تو سر برنکنم
اين چنين يار وفادار که بنوازي به
هيچ شک نيست به تير اجل اي يار عزيز
که من از پاي درآيم چو تو اندازي به
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازي به
گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار
که نگويند سخن از سعدي شيرازي به