بهست آن يا زنخ يا سيب سيمين
لبست آن يا شکر يا جان شيرين
بتي دارم که چين ابروانش
حکايت مي کند بتخانه چين
از آن ساعت که ديدم گوشوارش
ز چشمانم بيفتادست پروين
هر آن وقتي که ديدارش نبينم
جهانم تيره باشد بر جهان بين
به خوابي آرزومندم وليکن
سر بي دوست چون باشد به بالين
از آب و گل چنين صورت که ديدست
تعالي خالق الانسان من طين
غرور نيکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندين
من از مهري که دارم برنگردم
تو را گر خاطر مهرست و گر کين
نگارينا به شمشيرت چه حاجت
مرا خود مي کشد دست نگارين
به دست دوستان برکشته بودن
ز دنيا رفتني باشد به تمکين
بکش تا عيب گيرانم نگويند
نمي آيد ملخ در چشم شاهين
نظر کردن به خوبان دين سعديست
مباد آن روز کو برگردد از دين