دي به چمن برگذشت سرو سخنگوي من
تا نکند گل غرور رنگ من و بوي من
برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار
آب گلستان ببرد شاهد گلروي من
شد سپر از دست عقل تا ز کمين عتاب
تيغ جفا برکشيد ترک زره موي من
ساعد دل چون نداشت قوت بازوي صبر
دست غمش درشکست پنجه نيروي من
عشق به تاراج داد رخت صبوري دل
مي نکند بخت شور خيمه ز پهلوي من
کرده ام از راه عشق چند گذر سوي او
او به تفضل نکرد هيچ نگه سوي من
جور کشم بنده وار ور کشدم حاکمست
خيره کشي کار اوست بارکشي خوي من
اي گل خوش بوي من ياد کني بعد از اين
سعدي بيچاره بود بلبل خوشگوي من