طوطي نگويد از تو دلاويزتر سخن
با شهد مي رود ز دهانت به در سخن
گر من نگويمت که تو شيرين عالمي
تو خويشتن دليل بياري به هر سخن
واجب بود که بر سخنت آفرين کنند
ليکن مجال گفت نباشد تو در سخن
در هيچ بوستان چو تو سروي نيامدست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن
هرگز شنيده اي ز بن سرو بوي مشک
يا گوش کرده اي ز دهان قمر سخن
انصاف نيست پيش تو گفتن حديث خويش
من عهد مي کنم که نگويم دگر سخن
چشمان دلبرت به نظر سحر مي کنند
من خود چگونه گويمت اندر نظر سخن
اي باد اگر مجال سخن گفتنت بود
در گوش آن ملول بگوي اين قدر سخن
وصفي چنان که لايق حسنت نمي رود
آشفته حال را نبود معتبر سخن
در مي چکد ز منطق سعدي به جاي شعر
گر سيم داشتي بنوشتي به زر سخن
دانندش اهل فضل که مسکين غريق بود
هر گه که در سفينه ببينند ترسخن