خلاف دوستي کردن به ترک دوستان گفتن
نبايستي نمود اين روي و ديگربار بنهفتن
گدايي پادشاهي را به شوخي دوست مي دارد
نه بي او مي توان بودن نه با او مي توان گفتن
هزارم درد مي باشد که مي گويم نهان دارم
لبم با هم نمي آيد چو غنچه روز بشکفتن
ز دستم بر نمي خيزد که انصاف از تو بستانم
روا داري گناه خويش وان گه بر من آشفتن
که مي گويد به بالاي تو ماند سرو بستاني
بياور در چمن سروي که بتواند چنين رفتن
چنانت دوست مي دارم که وصلم دل نمي خواهد
کمال دوستي باشد مراد از دوست نگرفتن
مراد خسرو از شيرين کناري بود و آغوشي
محبت کار فرهادست و کوه بيستون سفتن
نصيحت گفتن آسانست سرگردان عاشق را
وليکن با که مي گويي که نتواند پذيرفتن
شکايت پيش از اين حالت به نزديکان و غمخواران
ز دست خواب مي کردم کنون از دست ناخفتن
گر از شمشير برگردي نه عالي همتي سعدي
تو کز نيشي بيازردي نخواهي انگبين رفتن