چند بشايد به صبر ديده فرودوختن
خرمن ما را نماند حيله بجز سوختن
گر نظر صدق را نام گنه مي نهند
حاصل ما هيچ نيست جز گنه اندوختن
چند به شب در سماع جامه دريدن ز شوق
روز دگر بامداد پاره بر او دوختن
زهد نخواهد خريد چاره رنجور عشق
شمع و شرابست و شيد پيش تو نفروختن
تا به کدام آبروي ذکر وصالت کنيم
شکر خيالت هنوز مي نتوان توختن
لهجه شيرين من پيش دهان تو چيست
در نظر آفتاب مشعله افروختن
منطق سعدي شنيد حاسد و حيران بماند
چاره او خامشيست يا سخن آموختن