در وصف نيايد که چه شيرين دهنست آن
اينست که دور از لب و دندان منست آن
عارض نتوان گفت که دور قمرست اين
بالا نتوان خواند که سرو چمنست آن
در سرو رسيدست وليکن به حقيقت
از سرو گذشتست که سيمين بدنست آن
هرگز نبود جسم بدين حسن و لطافت
گويي همه روحست که در پيرهنست آن
خالست بر آن صفحه سيمين بناگوش
يا نقطه اي از غاليه بر ياسمنست آن
في الجمله قيامت تويي امروز در آفاق
در چشم تو پيداست که باب فتنست آن
گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم
ترسم نرهانم که شکن بر شکنست آن
هر کس که به جان آرزوي وصل تو دارد
دشوار برآيد که محقر ثمنست آن
مردي که ز شمشير جفا روي بتابد
در کوي وفا مرد مخوانش که زنست آن
گر خسته دلي نعره زند بر سر کويي
عيبش نتوان گفت که بي خويشتنست آن
نزديک من آنست که هر جرم و خطايي
کز صاحب وجه حسن آيد حسنست آن
سعدي سر سوداي تو دارد نه سر خويش
هر جامه که عيار بپوشد کفنست آن