به تو مشغول و با تو همراهم
وز تو بخشايش تو مي خواهم
همه بيگانگان چنين دانند
که منت آشناي درگاهم
ترسم اي ميوه درخت بلند
که نيايي به دست کوتاهم
تا مرا از تو آگهي دادند
به وجودت گر از خود آگاهم
همه درخورد راي و قيمت خويش
از تو خواهند و من تو را خواهم
بلبل بوستان حسن توام
چون نيفتد سخن در افواهم
مي کشندم که ترک عشق بگو
مي زنندم که بيدق شاهم
ور به صد پاره ام کني زين رنگ
بنگردم که صبغه اللهم
سعديا در قفاي دوست مرو
چه کنم مي برد به اکراهم
ميل از اين جانب اختياري نيست
کهربا را بگو که من کاهم