چون من به نفس خويشتن اين کار مي کنم
بر فعل ديگران به چه انکار مي کنم
بلبل سماع بر گل بستان همي کند
من بر گل شقايق رخسار مي کنم
هر جا که سروقامتي و موي دلبريست
خود را بدان کمند گرفتار مي کنم
گر تيغ برکشند عزيزان به خون من
من همچنان تأمل ديدار مي کنم
هيچم نماند در همه عالم به اتفاق
الا سري که در قدم يار مي کنم
آن ها که خوانده ام همه از ياد من برفت
الا حديث دوست که تکرار مي کنم
چون دست قدرتم به تمنا نمي رسد
صبر از مراد نفس به ناچار مي کنم
همسايه گو گواهي مستي و عاشقي
بر من مده که خويشتن اقرار مي کنم
من بعد از اين نه زهد فروشم نه معرفت
کان در ضمير نيست که اظهار مي کنم
جانست و از محبت جانان دريغ نيست
اينم که دست مي دهد ايثار مي کنم
زنار اگر ببندي سعدي هزار بار
به زان که خرقه بر سر زنار مي کنم