اي مرهم ريش و مونس جانم
چندين به مفارقت مرنجانم
اي راحت اندرون مجروحم
جمعيت خاطر پريشانم
گويند بدار دستش از دامن
تا دست بدارد از گريبانم
آن کس که مرا به باغ مي خواند
بي روي تو مي برد به زندانم
وين طرفه که ره نمي برم پيشت
وز پيش تو ره به در نمي دانم
يک روز به بندگي قبولم کن
روز دگرم ببين که سلطانم
اي گلبن بوستان روحاني
مشغول بکردي از گلستانم
زان روز که سرو قامتت ديدم
از ياد برفت سرو بستانم
آن در دورسته در حديث آمد
وز ديده بيوفتاد مرجانم
گويند صبور باش از او سعدي
بارش بکشم که صبر نتوانم
اي کاش که جان در آستين بودي
تا بر سر مونس دل افشانم