آن نه رويست که من وصف جمالش دانم
اين حديث از دگري پرس که من حيرانم
همه بينند نه اين صنع که من مي بينم
همه خوانند نه اين نقش که من مي خوانم
آن عجب نيست که سرگشته بود طالب دوست
عجب اينست که من واصل و سرگردانم
سرو در باغ نشانند و تو را بر سر و چشم
گر اجازت دهي اي سرو روان بنشانم
عشق من بر گل رخسار تو امروزي نيست
دير سالست که من بلبل اين بستانم
به سرت کز سر پيمان محبت نروم
گر بفرمايي رفتن به سر پيکانم
باش تا جان برود در طلب جانانم
که به کاري به از اين بازنيايد جانم
هر نصيحت که کني بشنوم اي يار عزيز
صبرم از دوست مفرماي که من نتوانم
عجب از طبع هوسناک منت مي آيد
من خود از مردم بي طبع عجب مي مانم
گفته بودي که بود در همه عالم سعدي
من به خود هيچ نيم هر چه تو گويي آنم
گر به تشريف قبولم بنوازي ملکم
ور به تازانه قهرم بزني شيطانم