خنک آن روز که در پاي تو جان اندازم
عقل در دمدمه خلق جهان اندازم
نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم
نامت اندر دهن پير و جوان اندازم
تا کي اين پرده جان سوز پس پرده زنم
تا کي اين ناوک دلدوز نهان اندازم
دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم
خويشتن را به طفيلي به ميان اندازم
تا نه هر بي خبري وصف جمالت گويد
سنگ تعظيم تو در راه بيان اندازم
گر به ميدان محاکاي تو جولان يابم
گوي دل در خم چوگان زبان اندازم
گردنان را به سرانگشت قبولت ره نيست
چون قلم هستي خود را سر از آن اندازم
ياد سعدي کن و جان دادن مشتاقان بين
حق عليمست که لبيک زنان اندازم