نظر از مدعيان بر تو نمي اندازم
تا نگويند که من با تو نظر مي بازم
آرزو مي کندم در همه عالم صيدي
که نباشند رفيقان حسود انبازم
درد پنهان فراقم ز تحمل بگذشت
ور نه از دل نرسيدي به زبان آوازم
چون کبوتر بگرفتيم به دام سر زلف
ديده بردوختي از خلق جهان چون بازم
به سرانگشت بخواهي دل مسکينان برد
دست واپوش که من پنجه نمي اندازم
مطرب آهنگ بگردان که دگر هيچ نماند
که از اين پرده که گفتي به درافتد رازم
کس نناليد در اين عهد چو من در غم دوست
که به آفاق نظر مي رود از شيرازم
چند گفتند که سعدي نفسي باز خود آي
گفتم از دوست نشايد که به خود پردازم