يک امشبي که در آغوش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
چو التماس برآمد هلاک باکي نيست
کجاست تير بلا گو بيا که من سپرم
ببند يک نفس اي آسمان دريچه صبح
بر آفتاب که امشب خوشست با قمرم
ندانم اين شب قدرست يا ستاره روز
تويي برابر من يا خيال در نظرم
خوشا هواي گلستان و خواب در بستان
اگر نبودي تشويش بلبل سحرم
بدين دو ديده که امشب تو را همي بينم
دريغ باشد فردا که ديگري نگرم
روان تشنه برآسايد از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم
چو مي نديدمت از شوق بي خبر بودم
کنون که با تو نشستم ز ذوق بي خبرم
سخن بگوي که بيگانه پيش ما کس نيست
به غير شمع و همين ساعتش زبان ببرم
ميان ما بجز اين پيرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم
مگوي سعدي از اين درد جان نخواهد برد
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم