شکست عهد مودت نگار دلبندم
بريد مهر و وفا يار سست پيوندم
به خاک پاي عزيزان که از محبت دوست
دل از محبت دنيا و آخرت کندم
تطاولي که تو کردي به دوستي با من
من آن به دشمن خون خوار خويش نپسندم
اگر چه مهر بريدي و عهد بشکستي
هنوز بر سر پيمان و عهد و سوگندم
بيار ساقي سرمست جام باده عشق
بده به رغم مناصح که مي دهد پندم
من آن نيم که پذيرم نصيحت عقلا
پدر بگوي که من بي حساب فرزندم
به خاک پاي تو سوگند و جان زنده دلان
که من به پاي تو در مردن آرزومندم
بيا بيا صنما کز سر پريشاني
نماند جز سر زلف تو هيچ پابندم
به خنده گفت که سعدي از اين سخن بگريز
کجا روم که به زندان عشق دربندم