چنان در قيد مهرت پاي بندم
که گويي آهوي سر در کمندم
گهي بر درد بي درمان بگريم
گهي بر حال بي سامان بخندم
مرا هوشي نماند از عشق و گوشي
که پند هوشمندان کار بندم
مجال صبر تنگ آمد به يک بار
حديث عشق بر صحرا فکندم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلي اي خواجه پندم
چنين صورت نبندد هيچ نقاش
معاذالله من اين صورت نبندم
چه جان ها در غمت فرسود و تن ها
نه تنها من اسير و مستمندم
تو هم بازآمدي ناچار و ناکام
اگر بازآمدي بخت بلندم
گر آوازم دهي من خفته در گور
برآسايد روان دردمندم
سري دارم فداي خاک پايت
گر آسايش رساني ور گزندم
و گر در رنج سعدي راحت توست
من اين بيداد بر خود مي پسندم