چو بلبل سحري برگرفت نوبت بام
ز توبه خانه تنهايي آمدم بر بام
نگاه مي کنم از پيش رايت خورشيد
که مي برد به افق پرچم سپاه ظلام
بياض روز برآمد چو از دواج سياه
برهنه بازنشيند يکي سپيداندام
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفريب جان آرام
سرم هنوز چنان مست بوي آن نفسست
که بوي عنبر و گل ره نمي برد به مشام
دگر من از شب تاريک هيچ غم نخورم
که هر شبي را روزي مقدرست انجام
تمام فهم نکردم که ارغوان و گلست
در آستينش يا دست و ساعد گلفام
در آبگينه اش آبي که گر قياس کني
نداني آب کدامست و آبگينه کدام
بيار ساقي درياي مشرق و مغرب
که دير مست شود هر که مي خورد به دوام
من آن نيم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلالست و آب بي تو حرام
به هيچ شهر نباشد چنين شکر که تويي
که طوطيان چو سعدي درآوري به کلام
رها نمي کند اين نظم چون زره درهم
که خصم تيغ تعنت برآورد ز نيام