وقت ها يک دم برآسودي تنم
قال مولائي لطرفي لا تنم
اسقياني و دعاني افتضح
عشق و مستوري نياميزد به هم
ما به مسکيني سلاح انداختيم
لا تحلوا قتل من القي السلم
يا غريب الحسن رفقا بالغريب
خون درويشان مريز اي محتشم
گر نکردستي به خونم پنجه تيز
ما لذاک الکف مخضوبا بدم
قد ملکت القلب ملکا دائما
خواهي اکنون عدل کن خواهي ستم
گر بخواني ور براني بنده ايم
لا ابالي ان دعالي او شتم
يا قضيب البان ما هذا لوقوف
گر خلاف سرو مي خواهي بچم
عمرها پرهيز مي کردم ز عشق
ما حسبت الان الا قد هجم
خلياني نحو منظوري اقف
تا چو شمع از سر بسوزم تا قدم
در ازل رفتست ما را دوستي
لا تخونوني فعهدي ماانصرم
بذل روحي فيک امر هين
خود چه باشد در کف حاتم درم
بنده ام تا زنده ام بي زينهار
لم ازل عبدا و اوصالي رمم
شنعه العذال عندي لم تفد
کز ازل بر من کشيدند اين رقم
گر بنالم وقتي از زخمي قديم
لا تلوموني فجرحي ما التحم
ان ترد محو البرايا فانکشف
تا وجود خلق ريزي در عدم
عقل و صبر از من چه مي جويي که عشق
کلما اسست بنيانا هدم
انت في قلبي الم تعلم به
کز نصيحت کن نمي بيند الم
سعديا جان صرف کن در پاي دوست
ان غايات الاماني تغتنم