چشم خدا بر تو اي بديع شمايل
            يار من و شمع جمع و شاه قبايل
         
        
            جلوه کنان مي روي و باز مي آيي
            سرو نديدم بدين صفت متمايل
         
        
            هر صفتي را دليل معرفتي هست
            روي تو بر قدرت خداي دلايل
         
        
            قصه ليلي مخوان و غصه مجنون
            عهد تو منسوخ کرد ذکر اوايل
         
        
            نام تو مي رفت و عارفان بشنيدند
            هر دو به رقص آمدند سامع و قايل
         
        
            پرده چه باشد ميان عاشق و معشوق
            سد سکندر نه مانعست و نه حائل
         
        
            گو همه شهرم نگه کنند و ببينند
            دست در آغوش يار کرده حمايل
         
        
            دور به آخر رسيد و عمر به پايان
            شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زايل
         
        
            گر تو براني کسم شفيع نباشد
            ره به تو دانم دگر به هيچ وسايل
         
        
            با که نگفتم حکايت غم عشقت
            اين همه گفتيم و حل نگشت مسائل
         
        
            سعدي از اين پس نه عاقلست نه هشيار
            عشق بچربيد بر فنون فضايل