گر يکي از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غريبست جوش
پيرهني گر بدرد ز اشتياق
دامن عفوش به گنه بربپوش
بوي گل آورد نسيم صبا
بلبل بي دل ننشيند خموش
مطرب اگر پرده از اين رهزند
بازنيايند حريفان به هوش
ساقي اگر باده از اين خم دهد
خرقه صوفي ببرد مي فروش
زهر بياور که ز اجزاي من
بانگ برآيد به ارادت که نوش
از تو نپرسند درازاي شب
آن کس داند که نخفته ست دوش
حيف بود مردن بي عاشقي
تا نفسي داري و نفسي بکوش
سر که نه در راه عزيزان رود
بار گرانست کشيدن به دوش
سعدي اگر خاک شود همچنان
ناله زاريدنش آيد به گوش
هر که دلي دارد از انفاس او
مي شنود تا به قيامت خروش