يکي را دست حسرت بر بناگوش
يکي با آن که مي خواهد در آغوش
نداند دوش بر دوش حريفان
که تنها مانده چون خفت از غمش دوش
نکوگويان نصيحت مي کنندم
ز من فرياد مي آيد که خاموش
ز بانگ رود و آواي سرودم
دگر جاي نصيحت نيست در گوش
مرا گويند چشم از وي بپوشان
ورا گو برقعي بر خويشتن پوش
نشاني زان پري تا در خيالست
نيايد هرگز اين ديوانه با هوش
نمي شايد گرفتن چشمه چشم
که درياي درون مي آورد جوش
بيا تا هر چه هست از دست محبوب
بياشاميم اگر زهرست اگر نوش
مرا در خاک راه دوست بگذار
بر او گو دشمن اندر خون من کوش
نه ياري سست پيمانست سعدي
که در سختي کند ياري فراموش