قيامت باشد آن قامت در آغوش
شراب سلسبيل از چشمه نوش
غلام کيست آن لعبت که ما را
غلام خويش کرد و حلقه در گوش
پري پيکر بتي کز سحر چشمش
نيامد خواب در چشمان من دوش
نه هر وقتم به ياد خاطر آيد
که خود هرگز نمي گردد فراموش
حلالش باد اگر خونم بريزد
که سر در پاي او خوشتر که بر دوش
نصيحتگوي ما عقلي ندارد
بر او گو در صلاح خويشتن کوش
دهل زير گليم از خلق پنهان
نشايد کرد و آتش زير سرپوش
بيا اي دوست ور دشمن ببيند
چه خواهد کرد گو مي بين و مي جوش
تو از ما فارغ و ما با تو همراه
ز ما فرياد مي آيد تو خاموش
حديث حسن خويش از ديگري پرس
که سعدي در تو حيرانست و مدهوش