هر که هست التفات بر جانش
گو مزن لاف مهر جانانش
درد من بر من از طبيب منست
از که جويم دوا و درمانش
آن که سر در کمند وي دارد
نتوان رفت جز به فرمانش
چه کند بنده حقير فقير
که نباشد به امر سلطانش
ناگزيرست يار عاشق را
که ملامت کنند يارانش
وان که در بحر قلزمست غريق
چه تفاوت کند ز بارانش
گل به غايت رسيد بگذاريد
تا بنالد هزاردستانش
عقل را گر هزار حجت هست
عشق دعوي کند به بطلانش
هر که را نوبتي زدند اين تير
در جراحت بماند پيکانش
ناله اي مي کند چو گريه طفل
که ندانند درد پنهانش
سخن عشق زينهار مگوي
يا چو گفتي بيار برهانش
نرود هوشمند در آبي
تا نبيند نخست پايانش
سعديا گر به يک دمت بي دوست
هر دو عالم دهند مستانش