زينهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش
مگر آن دايه کاين صنم پرورد
شهد بودست شير پستانش
باغبان گر ببيند اين رفتار
سرو بيرون کند ز بستانش
ور چنين حور در بهشت آيد
همه خادم شوند غلمانش
چاهي اندر ره مسلمانان
نيست الا چه زنخدانش
چند خواهي چو من بر اين لب چاه
متعطش بر آب حيوانش
شايد اين روي اگر سبيل کند
بر تماشاکنان حيرانش
ساربانا جمال کعبه کجاست
که بمرديم در بيابانش
بس که در خاک مي طپند چو گوي
از خم زلف همچو چوگانش
لاجرم عقل منهزم شد و صبر
که نبودند مرد ميدانش
ما دگر بي تو صبر نتوانيم
که همين بود حد امکانش
از ملامت چه غم خورد سعدي
مرده از نيشتر مترسانش