خوشست درد که باشد اميد درمانش
دراز نيست بيابان که هست پايانش
نه شرط عشق بود با کمان ابروي دوست
که جان سپر نکني پيش تيربارانش
عديم را که تمناي بوستان باشد
ضرورتست تحمل ز بوستانبانش
وصال جان جهان يافتن حرامش باد
که التفات بود بر جهان و بر جانش
ز کعبه روي نشايد به نااميدي تافت
کمينه آن که بميريم در بيابانش
اگر چه ناقص و نادانم اين قدر دانم
که آبگينه من نيست مرد سندانش
وليک با همه عيب احتمال يار عزيز
کنند چون نکنند احتمال هجرانش
گر آيد از تو به رويم هزار تير جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پيکانش
حريف را که غم جان خويشتن باشد
هنوز لاف دروغست عشق جانانش
حکيم را که دل از دست رفت و پاي از جاي
سر صلاح توقع مدار و سامانش
گلي چو روي تو گر ممکنست در آفاق
نه ممکنست چو سعدي هزاردستانش