کس نديدست به شيريني و لطف و نازش
کس نبيند که نخواهد که ببيند بازش
مطرب ما را درديست که خوش مي نالد
مرغ عاشق طرب انگيز بود آوازش
بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق
آبگينه نتواند که بپوشد رازش
مرغ پرنده اگر در قفسي پير شود
همچنان طبع فرامش نکند پروازش
تا چه کرديم دگرباره که شيرين لب دوست
به سخن باز نمي باشد و چشم از نازش
من دعا گويم اگر تو همه دشنام دهي
بنده خدمت بکند ور نکند اعزازش
غرق درياي غمت را رمقي بيش نماند
آخر اکنون که بکشتي به کنار اندازش
خون سعدي کم از آنست که دست آلايي
ملخ آن قدر ندارد که بگيرد بازش